نا به سامانی های نهایی

سلام به ک.و.ن بلبلی های خودم :)  

دارم از توی تختم زیر ال ای دی های مهتابی دور اتاق و از ساعت سه صبح براتون مینویسم .

این روزها احساس میکنم تو مراحل نهایی از قسمت هایی از زندگیمم.

آخرین پشیمونی ها دارن حل میشن .

آخرین خشم ها.

آخرین کارهای عقب افتاده ،

آخرین پریشونی ها و بلاتکلیفی ها هم ...

 

یه حسی دارم شبیه در حال پشت سر گذاشتن یه قسمتی از زندگی بودن .یه قسمتی که بعدش دیگه چیزی شبیه بهش اتفاق نیفته .

یه جور پاس کردن درسهای بایسته .

یا حداقل آمادگی برای تمام اینها ...

 

حالم به طور کلی بد نیست و حتی یه لحظه هایی بوده که به جایی از درون خودم وصل شدم که فکر میکردم  وجود نداره .

به جاهایی از روحم وصل شدم که فکر میکردم مرده .

به اونجایی از درونم رفتم که بی تاب بی پروا رقصیدن بوده .

جایی رو لمس کردم که شور زندگی توش بوده .

یه جایی که شادی بنیاد هستی من هنوز اونجاست و یه لحظه قدر یه روشن شدن کبریت وسط تاریکی دیدمش...

دیدمش و دیگه مهم نیست که الان تاریکه .

دیدمش و مهم اینه میدونم هنوز اونجاست ... اونجا تو یه فضای امن منتظر منه که درها رو باز کنم و بپذیرمش.

و این چیزیه که سالها بود ازش ناامید شده بودم .

نشسته ام اینجا و با صبر و حوصله به آخرین قطره های همه ی چیزهایی که مدتهاست دارم رهاشون میکنم نگاه میکنم .

به اون خشم آروم یه گوشه کز کرده.به اون غم که اون گوشه قایم شده .به بلاتکلیفی .

باید خدا رو شکر کنم برای دسترسی به منابعی که کمکم میکنن برای هدایت شدن .بابت همه ی اون منابع،چه آدم حسابی های اطرافم باشن چه منابعی از شبکه های اجتماعی.

شکر به خاطر این فرصت ها

 

یه مدت کوتاهیه با مسایل تحصیلیم درگیر شدم .شک کردم چی درسته چی غلط

و با مسایل مالیم درگیرم .

بااینحال سعی میکنم با مشورت گرفتن و فکر کردن و صبر کردن مدام خودم رو در حال بهبود بخشیدن به احوالم و به نگرانی هام نگه دارم .

الان احتیاج دارم بخوابم .

فردا روز خیلی شلوغیه .

 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 7 تیر 1402 ساعت 09:01

مینا توی یه پست بگو چطور از حال بد به الانت رسیدی،با خشمت چکار کردی و چطور قلبت بخشش رو جایگزین کرد

حتما قشنگم

مامانی دوشنبه 5 تیر 1402 ساعت 10:25

گاهی باید بدترین هارو برای
رسیدن به بهترین ها تجربه کرد ...

همینطوره مامانی عزیزم . اصلا بهترین و بدترینی وجود نداره در کل و فقط تجربه است .

نگار یکشنبه 4 تیر 1402 ساعت 08:16

سلام میناجونی
پستت پر حس خوب بود ولی من چرا حس کردم نصفه ست ؟

سلام قشنگم .
راستش خیلی دیروقت بود و هم احتیاج داشتم بنویسم هم وسطاش دوبار خوابم برد . برای ادامه دادنش احتیاج به با آرامش فکر کردن داشتم که خواب نذاشت

نرگس شنبه 3 تیر 1402 ساعت 23:53

میناجان اینستای خصوصی ات، چ پیج هایی داشتی؟ چند نمونه شو بهم میگی؟

نرگس عزیز من این چهارتا پیج رو خیلی دوست دارم البته که همه ، شاید نتونن ارتباط بگیرن :
@dna_quantom144
@hame_yeki
@live.hameyeki
@mazdafar.momeni
@direct.path
@oshoiran
@sadhguru.ir

مطهره شنبه 3 تیر 1402 ساعت 18:35

به به...چه پست دلبری...نوید روزهای خوب رو میداد . ان شالله به زودی تمامی دغدغه های ذهنیت برطرف بشه.
ندیده دوستت دارم.

عزیز دلم مرسی . وای چشمم به نظرات خشک شد مرسی اومدی

آوا شنبه 3 تیر 1402 ساعت 07:52

سلام میناجانم.
خوبی عزیزم؟
چه خوبه که نوشتن وبلاگ رو کنار نذاشتی و مینویسی.
این پستت کوتاه بوداما بوی امید ازش میومد.
خوشحالم که خودت حس میکنی توی شرایط خوبی هستی.از ته دلم امیدوارم که دیگه واقعا آخر پریشونی هات باشه و همه ی کارات روی روال پیش بره...
من همیشه دعاگوت هستم دوست خوبم.
امیدوارم امروز روز شلوغت به بهترین شکل ممکن بگذره.

سلام آوای عزیز . ممنونم زیبا
من آخرای نوشتن این پست داشتم چرت میزدم دیگه :)

آمین
سپاسگزارم :قلب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد